داستان پدر، نویسنده؛ استاد غلامحیدر یگانه
داستان پدر، نویسنده: استاد غلامحیدر یگانه
نبی تا داخل دكان شد، چشمش به قوطی دوازدهرنگه افتاد. دكاندار، سر قوطی را باز گذاشته بود و کتابچه های رنگی میدرخشیدند. دل نبی از شوق تپید. دكاندار هم تا او را دید به دوازدهرنگه اشاره كرد و گفت: «تازه از شهر آوردهام. تو باید از اینها بخری، چرا كه در كارهای مكتب، خوب لایق استی.»
نبی از نزدیک به قوطی نگاه كرد. بوی خوشی مثل بوی گلاب از آن میآمد.
دکاندار افزود: «همینکه پدرت خبر شوه، فوراً میخره؛ چراکه او به تو و کارهای مکتبات خیلی دل میسوزانه.»
دل نبی شد كه فوراً دوازدهرنگه بخرد و شروع به رسامی کند. در همهی صنف، تنها یك نفر از این نوع دوازدهرنگهها داشت که در ساعت رسم، همه میرفتند و رسامیهای او را تماشا میکردند.
دكاندار گفت: «اگر پول نهباشه، گندم بیار و یا آرد بیار.»
و افزود: «به پدر تو، قرض هم میدهم.»
نبی بهسوی خانه دوید. او میدانست كه در خانه، پول نهدارند؛ و هم میفهمید كه اختیار همه چیز به دست پدرش است؛ ولی، همیشه، هر گپی كه داشت اول به مادرش میگفت و آن روز هم تا به خانه رسید صدا زد: «مادر جان، دكاندار از شهر آمده و دوازدهرنگه هم آورده.»
مادر تا خواست چیزی بگوید، نبی تأکید کرد: «هله، گندم بده که دوازدهرنگه بخرم!»
مادر گفت: «بچه ام، گندم نهداریم. هنوز گندمها درو نهشده!»
نبی، شتاب داشت و گفت: «آرد بده ! به آرد، هم میدهد.»
مادر جواب داد: «بچه ام، آردهای ما هم بسیار نیس؛ صبر كن، شام، پدرت میآیه و با او مشوره میکنم.»
مادر فكر میكرد كه نبی تا شام، دوازدهرنگه را از یاد خواهد برد؛ اما، شام كه نبی میخوابید باز هم به مادرش دید و با انگشت به سوی پدر اشاره کرد، یعنی، «بگو كه دوازدهرنگه بخره!»
دل مادر به نبی سوخت و دانست كه او نهمیتواند دوازدهرنگه را فراموش كند. و سرش را به سوی او شور داد که «حتماً میگویم؛ خاطر جمع باش!»
نبی در بستر، به دوازدهرنگه فكر كرد. بعد به یاد آن صنفیاش افتاد كه دوازدهرنگه داشت. و باز، بوی خوشی از قوطی رنگها به دماغش رسید و او به خواب رفت.
صبح، وقتی كه نبی بیدار شد، صدای پدر را شنید که میگفت: «چند روز بعد كه گندم درو شد میتوانیم دوازده رنگه بخریم.»
نبی پیش از آنکه چشمهایش را خوب باز کند، از بستر برخاست و رفت لب جوی تا دست و رویش را بشوید. نبی نهمیخواست تا درو و خرمن گندمها صبر کند و وقتی كه مادرش آمد تا آب بردارد گفت: «به پدرم بگو كه دكاندار، قرض هم میدهد.»
مادر، نبی را نوازش كرد و گفت: «بچهام قرض كردن، خوب نیس!»
مادر میخواست چیز دیگری هم بگوید؛ اما، نبی صبر نهکرد؛ رفت و کتابهایش را از خانه گرفت. او خیال كرد كه بازیاش میدهند و نهمیخواهند دوازدهرنگه بخرند. نبی حتا نان صبحش را هم نهخورد و با پسر همسایه که دوستش بود به سوی مکتب رفت.
تا نبی و دوستش به مکتب رسیدند، آفتاب بلندتر آمده بود و بسیاری از بچهها رسیده بودند و در میدان مكتب با هم بازی میکردند. نبی آن روز در بیرون نهماند و به درون صنف رفت و بر چوکیاش نشست.
اما، یكبار، بچهها دیدند كه آدم بزرگی بهطرف مكتب آمد. دوست نبی، پسر همسایه، زودتر از همه او را شناخت و گفت: «ملا! ملا آمد ـ پدر نبی!»
همه به طرف پدر نبی رفتند و به او سلام دادند. و دوست نبی، به سوی صنف دوید و صدا زد: «نبی، هله، زود بیا! پدرت آمده!»
نبی بلند شد؛ پایش به میز خورد؛ اما او نیفتاد و از صنف برآمد. نبی میفهمید که پدرش اجازه نهمیدهد کسی از نان خوردن، قهر کند.
بچهها دیدند كه پدر، قدم برداشت و به سوی نبی رفت. نبی سرش را بلند کرد و به صورت پدرش دید؛ پیشانی پدر، باز بود.
بچهها دیدند كه پدر نبی، از لای پتویش یك پارچه نان بیرون کشید. او نهخواسته بود كه نبی تا چاشت گرسنه بماند. از بوی نان گرم، خوش نبی آمد. او به پدرش نزدیکتر شد. قد نبی، فقط تا کمر پدر میرسید و پدر، خم شد تا نان را به دست او بدهد.
نبی در اول، نفهمید چه کار کند؛ اما، وقتی كه پدر از او دور میشد، یكبار متوجه شد كه پدرش را زحمت داده است. دلش به او سوخت. میخواست از دنبالش بدود و دستان او را ببوسد. اما، بچهها دور او را گرفته بودند و میپرسیدند که چه روی داده است.
پدر، نزدیك کشتزارش رسیده بود و نبی هنوز هم از دوازدهرنگه و از ناشتا ناكردنش قصه میكرد. بچهها به دهن نبی نگاه میكردند و همه فهمیده بودند كه پدر نبی برایش دوازدهرنگه هم خواهد خرید.
بچهی همسایه نزدیک نبی ایستاده بود و لبخند میزد و همه میدانستند که او دوست نبی است و میدانستند که او یتیم است و هم همیشه دیده بودند که نبی هرچیزی که داشت از آن به دوستش هم میداد.