داستان دختر و پسر سودا گر
نویسنده: غلامحیدر یگانه
دختر و پسر سوداگر
دختر و پسر سوداگر، دو گانگی بودند و خيلی به يكديگر شباهت داشتند. سوداگر، پسر و دخترش را بسيار دوست داشت و وقتی که از شهر، بازگشت، برای دخترش، یک شال ابریشمی آورد و برای پسرش هم یک عرقچینِ بخملی.
دخترك که تحفهها را دید، از عرقچین، بيشتر خوشش آمد. بخملِ عرقچین، خیلی خوشرنگ بود و آینهچههایی که بر آن دوخته بودند، همه خانه را روشن میکردند. دخترك خیال كرد كه پدرش، تحفهء بهتر را به برادر او داده است.
اما، پسرك، شالِ خواهرش را خيلی پسندید. شال، گلهای زيبا و بوی خوشی داشت و او فكر كرد كه پدر، بهترین تحفه را به خواهر او آورده است.
زن سوداگر به دخترش گفت: عزيزم، عرقچین را بیشتر، پسرها میپوشند. برای تو اين شال قشنگ، بهتر است.
او به پسرش هم گفت: بچهام، اين شال دخترانه است. پسرها، بيشتر، عرقچین را خوش دارند.
پسر و دختر سوداگر، بازهم راضی نهشدند. دخترك فكر میكرد كه بهتر است آدم، پسر باشد و پسرك هم فكر میكرد كه بهتر است دختر باشد.
سال ديگر كه سوداگر به شهر رفته بود، يك روز، باران باريد و رنگينكمان در نزدیک خانه، ظاهر شد. دختر و پسر سوداگر بهزودی خود را به رنگينكمان رسانيدند؛ هر دو از زير آن گذشتند و ديدند كه دختر، بدل به پسر شده و پسر، بدل به دختر.
آنها خیلی خوشحال شدند. البته، باز هم هردو، مثل اول به هم شباهت داشتند و کسی نهفهميد كه دختر و پسر سوداگر، بدل شده اند.
وقتی که سوداگر از شهر بازگشت، هریک از پسر و دخترش فكر میكرد كه اینبار پدر، تحفهء قشنگتر را به او خواهد داد.
سوداگر به دخترش یک قالیباف جیبی آورده بود. این دستگاه کوچک، هرگونه قالین را با نقشها و گلها و مرغهای رنگارنگ، میبافت.
سوادگر به پسرش هم، تراكتور كوچكی خریده بود كه آواز صاحبش را میشناخت و تا پسرک، آن را صدا میزد، بهراه میافتاد؛ میرفت و نزدیکش، توقف میکرد.
اما، پسر و دختر سوداگر از پدر خود رنجيدند؛ زیرا پسر، فكر میكرد كه پدرش، تحفهء بهتر را به خواهر او داده و دختر هم خیال میكرد، تحفهء قشنگتر به برادرش رسيده است.
زن سودا گر به پسرش گفت: جانِ مادر، تو پسر هستی، بگذار خواهرت با دستگاه قالیباف، بازی کند؛ برای تو تراكتور بهتر است.
او به دخترش هم گفت: عزيـزم، برای دختـرها، دستگاه قالیباف، بهتـرین هدیه است؛ تراكتور، بیشتر به کار پسرها میآید.
سوداگر خيلی مانده شده بود و اسپش هم خيلی ذله و گرسنه بود. او از پسرش خواست تا در دادن علف به اسپ، به او یاری رساند. و زن سوداگر هم از دخترش خواهش کرد تا در تهیهء غذا به او کمک کند.
پسر و دختر سوداگر، باز هم رنجيدند و هر كدام، فكر میكرد كه تحفهء بهتر و كار آسانتر را به ديگری داده اند. دختر، آرزو میكرد كه دوباره به پسر تبديل شود و پسرك هم میخواست به حالِ اولی برگردد و دختر باشد.
روز دیگر كه افتو بارانك آمد و رنگينكمان پیدا شد، پسر و دختر سوداگر، هردو، دويدند و از زير آن گذشتند و دوباره تبديل به همان پسر و دختر سابق شدند. دخترك فهميده بود كه بهتر است او دختر باشد و پسرك هم دانسته بود كه بهتر است پسر باشد.
آن روز سوداگر میخواست برود به شهر. او با خود گفت: «بعد از این اگر دخترم با تراکتور هم بازی کند، منعش نهمیکنم و اگر پسرم نیز شوق قالیبافی داشته باشد، با او موافقت میکنم. من این بار به هردوی آنها هر نوع تحفه می آورم.»
پسر و دختر سوداگر که با پدر خود خداحافظی میکردند، یکصدا گفتند: پدر جان، این بار برای ما یک یک اسپ بالدار بیاور؛ یک یک کتاب با شیرینی... .
سوداگر، هیچ نهمیخواست بپرسد که اسپ مادیان؟ ... اسپ نریان؟...
و پسر و دختر سوداگر نیز همصدا شدند: فقط، اسپ باشد، اسپ!
سوداگر با لبخند، آنان را بوسید و بهراه افتاد و آنان با رضایت از دنبالِ پدر نگاه می کردند. (پایان)
Comments